سرو می نازید و می بالید سخت :
« از من آیا هست زیبا تر درخت ؟
برد با من نیست آیا ؟
من پرند نوبهاری بی خزانم در براست ! »
گل ، به او خندید و گفت:
« از تو زیباتر منم ، کز رنگ و بوی تاج نازم بر سراست ! »
چهره نرگس به خودخواهی شکفت ،
چشم بر یاران خام اندیش ، گفت :
« دست تان خالی است در آنجا که من ، دامنم سرشار از گنج زر است ! »
ارغوان آتشین رخسار گفت :
«برد با همتای روی دلبر است ! »
لاله ها مستانه رقصیدند ،
یعنی :« غافلید !
در جهانی اینچنین ناپایدار ،
برد با آنکس که چون ما سرخوشان ، تا نفس دارد به دست ساغر است ! »
پای دیواری ، درون یک اجاق ،
کنده ای می سوخت ، در آن سوی باغ ،
باغبان پیر را با شعله ها
رمز و رازی بود ، سرجنباند و گفت :
« برد با خاکستر است .. »
..... برد با او بود یا نه ،
روز دیگر بامداد ،
توده خاکستری را
هر طرف می برد باد !!
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت